آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره

آرنیکا تمام نا تمام من

کهیر زدن-اولین آمپول-دوتا مروارید جدید

مهمترین اتفاق این روزها کهیر زدن بدن ناز دخترم به خاطر خوردن هلو انجیری بود  البته من خیللی ترسیده بود و قتی بدنت رو اینجوری دیدم زنگ زدم به بابا جونی و با گریه تعریف کردم و همسری هم کلی دلداری داد گفت زود میاد بریم دکتر بعد زنگ زدم به مامانی .مامانی با توجه به نشانهای بدنت گفت شاید مخملک گرفتی و من هم رفتم کلی سرچ کردم و بیشتر نشونه های مخملک رو داشتی  و اونشب و فردا شب هم خونه دایی ها دعوت بودیم و گفتم اگه مخملک باشه که ما نمی تونیم بریم مهمانی اما وقتی رفتیم مطب دکتر .دکتر تا اومد بغلت کنه گفت چی خورده کهیر زده   پرسید میوه یا غذایی خورده که اولین بار باشه و بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد برای اولین بار هلوی انجیری خوردی ...
14 مرداد 1392

15 ماهگی

آرنیکای من این روزها تمایلت برای  بازی با کودکان بیشتر شده و از اونجایی که در ماه مبارک رمضان بیشتر شبها مهمانی دعوت هستیم  هر روز عادت کردی بریم بیرون و حس می کنم اجتماعی تر شده ای   .تا الان تمام روزه هایم را گرفته ام و با اینکه شیر می خوری ولی خدارو شکر زیاد اذیت نشدم .شب تولد امام حسن شیرینی پخش کردیم برای سلامتی و اینکه دو سال پیش شب تولد امام حسن نماینگر وجود کوچولوت در درونم بود. تولد امام حسن خونه دوستم دعوت بودیم خیلی خوش گذشت .روزها تا ١٢ خواب هستی الهی فدات بشم که مثل خودم خوابالو هستی به تبلیغات تلویزیون خیلی خیلی علاقه داری و کاملا محو تی وی میشی .راستی بستنی عروسکی خیلی دوست داری و وقتی اسم بس...
7 مرداد 1392

از این روزهایمان

از این روزهایمان باید بگویم که سر من خیلی شلوغ بود یه روز همین جوری رزومه کاری  رو برای مرکزیی که نیاز به کار داشت فرستادم فرداش تماس گرفتن برای مصاحبه رفتم و متوجه شدم سه شیفت کاری داری .جناب همسری مخالف بود و حقیقتا خودم هم دلسرد شدم چون من به خاطر آرنیکا کار خودم که خیلی هم خوب بود رو نرفته بودم ودلنگرانی های مادرانه و.. اما از طرفی هم  دلم برای توی اجتماع بودن.استقلال مالی و حس مفید بودن و ... تنگ شده بود خلاصه وقتی زنگ زدن گفتن شما از بین ٢٤ نفر انتخاب شدید از شنبه بیایید سرکار کمی وسوسه شده ام و اقای همسری رو راضی کردم اگه آرنیکا اذیت شد نمیرم  وازشون اجازه می گیرم که برای شب کاری آرنیکا بیاد و بهش شیر بده ام اما اون ها ...
19 تير 1392

خلقت زن

اﺯ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻠﻖ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ، ﺷﺶ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ. ﻓﺮﺷﺘﻪﺍﯼ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : " ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻭﻗﺖ ﺻﺮﻑ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﯾﯿﺪ؟ " ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : "ﺩﺳﺘﻮﺭ ﮐﺎﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ؟ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﻗﻄﻌﻪ ﻣﺘﺤﺮﮎ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﮐﻪ ﻫﻤﮕﯽ ﻗﺎﺑﻞ ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻨﯽ ﺑﺎﺷﻨﺪ. ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﺗﻠﺦ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮑﺮ ﻭ ﻏﺬﺍﯼ ﺷﺐ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﺪ . ﺩﺍﻣﻨﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺩﻭ ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺟﺎ ﺩﻫﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﺷﻮﺩ . ﺑﻮﺳﻪﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩﻫﺎ ﺭﺍ، ﺍﺯ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﺧﺮﺍﺷﯿﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺗﺎ ﻗﻠﺐ ﺷﮑﺴﺘﻪ، ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﻨﺪ ". ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ . " ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﺍﺳﺖ . ...
18 تير 1392

دردو دل

دخترم روزهای زندگیمان گرچه در روزمرگی زندگی گم می شود ولی تجربه مادر شدن و دیدن لحظه به لحظه تکامل فرزندم  روزهايي ناب وشيرين در زندگيم آفريده . زماني كه از خواب بيدار ميشم چشمانم تو را ميبيند و فقط يك زن مي تواند باور كند كه اين  موهبت چقدر زيباست و شبها رو شكر مي كنم به خاطر فرصتي كه خدا قرار داد تا باز زير سقف عشق روزهاي ديگر از روزهاي سبز زندگي سه نفره امان سپري شد.تمام آرزوم اين است كه به تو  زندگي كردن را بياموزم -به معناي واقعي كلمه .هم چنان كه عشق و محبت را دريافت مي كني بتواني ببخشي هم چنان كه در راحتي و ارامش بزرگ  مي شوي بتواني ياد بگيري كه در پس هر آرامشي سختي است و بداني هر چيزي آن طوري كه تو مي بيني ن...
30 خرداد 1392

برگرفته از حرفهای بنفش

  لازم است گاهی از مسجد، کلیسا بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه می بینی ترس یا حقیقت؟ ... لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکر کنی که چه‌قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است؟ لازم است گاهی درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟ ... لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بی‌خیال شوی، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه؟ لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟    &nbs...
28 خرداد 1392

13 ماهگی

آرنیکای عزیز از این روزهایت باید بگویم وابستگی ات به من بیشتر سده است و دندانهایت به تعداد ٨ عدد رسیده است .اکثرا بعداز ظهر ها با بابا پیام می بریمت پارک و اصلا دلت نمی خواد برگردی اما همین که از پارک  بیرون میاییم  انقدر خسته ای که شیر می خوری و می خوابی یا بهتر بگویم غش می کنی از خستگی  ولی انقدر بازی رو دوست داری که بزور باید برگردونیم خونه.الان داری بابا پیام لازانیا می خوری .متاسفانه هفته پیش شما به مدت ٣ شب تب داشتی الهی قوربون اشکات بشم که شبها با جیغ بلند می شدی و نمی دونی چه روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم  و اصلا غذا نمی خوردی و فقط شیر می خوردی و حتی خواب هم نداشتی .نصف شب رفتیم بیمارستان بعد از کلی آزمایشات...
7 خرداد 1392

مادرانه

آن‌روزهایی که فهمیدم قرارست مادر بشوم، هیچ نمی‌دانستم که چه بر من خواهد گذشت. توی خیالم همان نوزاد ظریف و نحیف دست و پا بلوری پوسترها را تصور می‌کردم و از فکر ب...وییدنش لذت می‌بردم. گاهی هم گیج میشدم که چطور من بزرگش خواهم کرد یا دوستش خواهم داشت، برایش بی خوابی خواهم کشید و از خودم خواهم گذشت، من که نمیشناختمش، ندیده بودمش. آیا زنان به صرف توانایی بارداری و وضع حمل، مادرانی قابل تقدیر می شوند یا عوامل دیگری نیز در این میان دخیل است؟ آیا فقط در زندگی فرزندانشان نقش دارند یا اینکه قادر به تحول در زندگی آنها هستند؟ و آیا تغییرات را صرفاً در زندگی فرزندان ایجاد می کنند یا اینکه زندگی خودشان نیز پس از مادرشدن تغییر می کن...
10 ارديبهشت 1392

تولد يكسالگي آرنيكاي ناناز

سلام سلام سلام    ديروز سالروز زميني شدن فرشته خونه ما آرنيكا بود .شب قبلش كه تولد بابايي امير بود رفتيم خونه اشان و جشن تولد كوچيكي در كنار خانواده بابايي گرفتيم كيك تولدت رو خودم درست كردم البنه با همكاري خودت   و كلي  كادوي تولد گرفتي.    واماروز تولدت رفتيم خونه ماماني زينب و يه جشن تولد ديگه اونجا گرفتيم و به كمك زندايي نازنين خيلي يكدفعي تصميم گرفتم تم تولدت كفشدوزك بشه ودايي مظاهر برات كلي رقصيد گرچه خودت خيلي خسته بودي و وقتي مي خواستيم ازت عكس بگيريم گريه  ميكردي راستي كيك اونشب رو هم خودم درست كردم كه خيلي خيلي خوشمزه شده بود و يك دامن فرشته اي كه وقتي خونه ماماني مريم بوديم با عمو انديشه درس...
7 ارديبهشت 1392