دردو دل
دخترم روزهای زندگیمان گرچه در روزمرگی زندگی گم می شود ولی تجربه مادر شدن و دیدن لحظه به لحظه تکامل فرزندم روزهايي ناب وشيرين در زندگيم آفريده . زماني كه از خواب بيدار ميشم چشمانم تو را ميبيند و فقط يك زن مي تواند باور كند كه اين موهبت چقدر زيباست و شبها رو شكر مي كنم به خاطر فرصتي كه خدا قرار داد تا باز زير سقف عشق روزهاي ديگر از روزهاي سبز زندگي سه نفره امان سپري شد.تمام آرزوم اين است كه به تو زندگي كردن را بياموزم -به معناي واقعي كلمه .هم چنان كه عشق و محبت را دريافت مي كني بتواني ببخشي هم چنان كه در راحتي و ارامش بزرگ مي شوي بتواني ياد بگيري كه در پس هر آرامشي سختي است و بداني هر چيزي آن طوري كه تو مي بيني نيست و هميشه بايد براي بدست آوردن خواسته هايت تلاش كني و هر چقدر من و پدرت حامي زندگي ات باشيم زماني مي رسد كه خود تو بايد زندگي كني و اميد آنكه راه درستي رو در پيش رويت باز كنيم .تنها خواسته ام هرگز هرگز هرگز وجود خدا رو فراموش نكن .بدان كه دلنگراني مادرانه من از آينده است كه اگر روزي برسد كه باور واعتقادت به خدا را ببينم .آن روز مي فهمم كه تونستم زندگي كردن رو به دخترم يادبدم چراكه در پس هر سختي وهر شادي دستان خدا رو مي بيند ودر هر حال لبخند ميزند. آري مي دانم كه انتخابهايي خدايي انجام ميدهد و هميشه قدمهاي زندگيه اش ثابت و استوار خواهد بود . خودم هم نمي دونم چرا براي آرنيكاي سيزده ماه ام اينها رو نوشته ام شايد چون دلم مي خواست اين حرفها رو بهش بگم اما حالا كه متوجه نميشه مي نويسم براي آينده.متاسفانه مادراني را مي بينم با تجربه وسن زياد زندگي نتنها هنوز خود در روياها وخيالات زندگي مي كنند بلكه دختراني را بزرگ كرده اند كه فقط بزرگ كرده اند و راه ورسم زندگي كردن رو به اونها نياموختن و... اين شد كه دلم كمي گرفت وترسيدم از آينده و خلاصه اينها رو تايپ كردم .