آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

آرنیکا تمام نا تمام من

حالا که تو در کنارم نیستی مینویسم3

1398/6/24 15:26
نویسنده : مامان مریم
248 بازدید
اشتراک گذاری

قبل از اینکه خیانتش مطمئن بشم، ازش خواستم به زندگیمون توجه کنه احساس کردم من زیادی درگیر کارم شدم و وقتی میام خونه اونم سرش زیادی تو گوشیشه البته فقط مشکلات مالی نبود که من به کار و درس خوندن اجبار کنه، آدم بینهایت ساکت و سردی بود . اهل تفریح و هیجان و ... نبود .دوست داشتم تمام ساعت تو خونه باشه و کارتون ببینه.

من علاقه ای به فیلم دیدن نداشتم چه برسه به کارتون اونم در این حد افراطی.

خلاصه یه روز تو تلگرام بهش گفتم بیا تغییر ایجاد کنیم. گفتم زندگیمون داره دچار بحران میشه ازم خواست بره بیرون، تعجب آور بود برام .با ما بیرون نمیرفت حالا چی شده بود.

رفت و تا ساعت 5 صبح نیومد چندبار زنگ زدم صدای یه خانم شنیدم.

انقدر تو جامعه بودم که همون شب برای همیشه برام تموم شد.

فرداش تو راه برگشت خونه خیلی فکر کردم اهل حرف زدن نبود جواب سوال هم نمیداد پس خودم باید یه راه حلی پیدا میکرد.

گوشی تو دستش بود از دستش کشیدم گفت یاد بگیر به حریم خصوصی احترام بزاری و میدونستم چقدر تو این زمینه ها زرنگ و بلد هستم چیزی تو چتهاش پیدا نکردم تو کانتکتهاش یه شخصی بود به نام خانم همسایه که پروفابلش باهاش یکی بود. اولین جرقه زده شد. گفتم اینه ؟؟؟ گوشیش از من گرفت.

گفتم همین امشب باید واقعیت بفهمم

شب بود حتی دنبالم نیومد.

با هزار مصیبت و ... شماره اون خانم پیدا کردم زنگ زدم بهش تا گوشی برداشت گفتم من خانم فلانی هستم حتی نزاشت حرف بزنم سریعا با واکنش تندی برخورد کرد و گفت چرا با من تماس گرفتی پس مطمئن شدم که خبری هست

داستانم را همینجا شرح خواهم داد گرچه یادآوری و نوشتن جزئیات امکان پذیر نیست..

پسندها (2)

نظرات (3)

✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
25 شهریور 98 8:11
خیلی از خوندن این اتفاق ناراحت شدم یکی از بزرگترین دردهای زندگی خیانت دیدن از شریک زندگیه😔😔
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
25 شهریور 98 8:11
مطالبتونو دنبال میکنم،خوشحال میشم وبلاگمونو دنبال کنید.🌹🌹
عمه فروغعمه فروغ
25 شهریور 98 12:51
ان شالله هر چه زودتر به آرامش برسین