خاطرات زایمان برگرفته از دفتر خاطرات مامان آرنیکا
دخترم الان شما شانزده روزه هستی.نمی دونی چقدر زیبا و دوست داشتنی هستی هرکسی شما رو در روزهای ابتدایی تولددیده. میگه اولین نوزاد زیبایی هست که تا حالا دیده . ندخترم پنجم اردیبهشت سال ٩١ دیر از خواب بیدارشدم آخه کل شب رو بیدار بودم وبعد از نماز صبح کمی فرنی درست کردم و خوردم که هم صبحانهام بود و همبرای گلودرد وحشتناکی که داشتم .وقتی از خواب بیدار شدم همسری نبود رفتم حمام .وقتی حمام بودم مامانم و همسری آمده بودند مامان با عجله خانه را تمیز میکرد هردو نگران بودند .حس عجیبی داشتم ساعتی نمانده بود که ببینمت اما انگار وجودم برای این موضوع ناراحت بود از طرفی دیگه اولین بار بود قرار بود عمل بشم.وقتی رفتیم بیمارستان سریع به بخش زایمان رفتیم بعد از چند تا سوال سوند بهم وصل کردند که واقعا آزارم میداد نگران از پرستار پرسیدم من کی عمل میشم گفت همین الان دارن میان ببرنت اتاق عمل باورم نشد چند لحظه بعد دکترم آمد و حالم را پرسید وگفت تو اتاق عمل میبینمت باورم نمشد اونجا برای آخرین بار صدای قلب نازت روشنیدم .نمی دونم به خاطر سوند بود یا استرس عمل که شروع به گریه کردم توی راهرو همسرم رو دیدم احساس کردم شاید برای آخرین بار باشه که میبینمش بهش گفتم خیلی دوستدارم وگفتم می ترسم گفتم کاش میشد برگردم با اینکه از حال من ناراحت بود اما خندهاش گرفته بود منی که از ٨ ماهگی همش میگقتم پس کی بدنیا میاد حالا به خاطر ترس نمی خواستم برم توی اتاق عمل .خدارو شکر میکنم که شرایط زایمان طبیعی رو نداشتم آخه خیلی ترسو هستم .مامانم همون لحظه از نمازخونه اومد خیلی نگران بود گریه میکرد و میگفت انشاا... هردو سالم میایین بیرون توی اتاق عمل همه رفتارشون فوق العاده خوب ومهربون بودن اما نمی دونم چرا جوابشون رو به سختی میدادم همش گریه میکردم.بخاطر سرماخوردگی بیحسی از کمر شدم .وای لحظه بدنیا امدنت فوق العاده زیبابود.صدای دکترم با الله اکبر های متداوم بعد صدای اذان وصدای گریه آرومت.بعد از چند لحظه تورو روی سینه ام گذاشتن گریهات برای چند ثانیه قطع شد صورت قشنگت رو بوسیدم و پرسیدم سالم خانم دکتر جواب داد بلللله.توی ریکاوری فقط میخواستم همه چیز زودتر تمام بشه ومن ببینمت .توی راهرو همسرم مامانم ومادر همسرم منتظرم بودند همه بوسیدن وگفتن چقدر دختر زیبایی بدنیا آوردی