آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 12 سال و 14 روز سن داره

آرنیکا تمام نا تمام من

دردو دل

دخترم روزهای زندگیمان گرچه در روزمرگی زندگی گم می شود ولی تجربه مادر شدن و دیدن لحظه به لحظه تکامل فرزندم  روزهايي ناب وشيرين در زندگيم آفريده . زماني كه از خواب بيدار ميشم چشمانم تو را ميبيند و فقط يك زن مي تواند باور كند كه اين  موهبت چقدر زيباست و شبها رو شكر مي كنم به خاطر فرصتي كه خدا قرار داد تا باز زير سقف عشق روزهاي ديگر از روزهاي سبز زندگي سه نفره امان سپري شد.تمام آرزوم اين است كه به تو  زندگي كردن را بياموزم -به معناي واقعي كلمه .هم چنان كه عشق و محبت را دريافت مي كني بتواني ببخشي هم چنان كه در راحتي و ارامش بزرگ  مي شوي بتواني ياد بگيري كه در پس هر آرامشي سختي است و بداني هر چيزي آن طوري كه تو مي بيني ن...
30 خرداد 1392

برگرفته از حرفهای بنفش

  لازم است گاهی از مسجد، کلیسا بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه می بینی ترس یا حقیقت؟ ... لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکر کنی که چه‌قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است؟ لازم است گاهی درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟ ... لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بی‌خیال شوی، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه؟ لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟    &nbs...
28 خرداد 1392

13 ماهگی

آرنیکای عزیز از این روزهایت باید بگویم وابستگی ات به من بیشتر سده است و دندانهایت به تعداد ٨ عدد رسیده است .اکثرا بعداز ظهر ها با بابا پیام می بریمت پارک و اصلا دلت نمی خواد برگردی اما همین که از پارک  بیرون میاییم  انقدر خسته ای که شیر می خوری و می خوابی یا بهتر بگویم غش می کنی از خستگی  ولی انقدر بازی رو دوست داری که بزور باید برگردونیم خونه.الان داری بابا پیام لازانیا می خوری .متاسفانه هفته پیش شما به مدت ٣ شب تب داشتی الهی قوربون اشکات بشم که شبها با جیغ بلند می شدی و نمی دونی چه روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم  و اصلا غذا نمی خوردی و فقط شیر می خوردی و حتی خواب هم نداشتی .نصف شب رفتیم بیمارستان بعد از کلی آزمایشات...
7 خرداد 1392

مادرانه

آن‌روزهایی که فهمیدم قرارست مادر بشوم، هیچ نمی‌دانستم که چه بر من خواهد گذشت. توی خیالم همان نوزاد ظریف و نحیف دست و پا بلوری پوسترها را تصور می‌کردم و از فکر ب...وییدنش لذت می‌بردم. گاهی هم گیج میشدم که چطور من بزرگش خواهم کرد یا دوستش خواهم داشت، برایش بی خوابی خواهم کشید و از خودم خواهم گذشت، من که نمیشناختمش، ندیده بودمش. آیا زنان به صرف توانایی بارداری و وضع حمل، مادرانی قابل تقدیر می شوند یا عوامل دیگری نیز در این میان دخیل است؟ آیا فقط در زندگی فرزندانشان نقش دارند یا اینکه قادر به تحول در زندگی آنها هستند؟ و آیا تغییرات را صرفاً در زندگی فرزندان ایجاد می کنند یا اینکه زندگی خودشان نیز پس از مادرشدن تغییر می کن...
10 ارديبهشت 1392

تولد يكسالگي آرنيكاي ناناز

سلام سلام سلام    ديروز سالروز زميني شدن فرشته خونه ما آرنيكا بود .شب قبلش كه تولد بابايي امير بود رفتيم خونه اشان و جشن تولد كوچيكي در كنار خانواده بابايي گرفتيم كيك تولدت رو خودم درست كردم البنه با همكاري خودت   و كلي  كادوي تولد گرفتي.    واماروز تولدت رفتيم خونه ماماني زينب و يه جشن تولد ديگه اونجا گرفتيم و به كمك زندايي نازنين خيلي يكدفعي تصميم گرفتم تم تولدت كفشدوزك بشه ودايي مظاهر برات كلي رقصيد گرچه خودت خيلي خسته بودي و وقتي مي خواستيم ازت عكس بگيريم گريه  ميكردي راستي كيك اونشب رو هم خودم درست كردم كه خيلي خيلي خوشمزه شده بود و يك دامن فرشته اي كه وقتي خونه ماماني مريم بوديم با عمو انديشه درس...
7 ارديبهشت 1392