آرنیکاآرنیکا12 سالگیت مبارک

آرنیکا تمام نا تمام من

حالا که تو در کنارم نیستی مینویسم2

1398/6/23 18:16
نویسنده : مامان مریم
327 بازدید
اشتراک گذاری

یادم میاد زمانی که ازدواج کردم همسرم حتی پول انگشتر نشون نداشت من همیشه از زمان دانشجویی سرکار میرفتم فکر میکردم این مرد آروم و ساکت میتونه من خوشبخت کنه پول انگشتر دادم وگفتم ببر خونه فردا موقعه بعله برون بیار.

شب زنگ زد گفت زنعموم گفته چه انگشتر سنگینی براش خریدی!

سالها بعد وقتی به مادرش گفتم، گفت وقتی زن میخواد بگیره یعنی پول تو جیبش داره !!!

برام سخت بود بی تفاوتی خانواده اش در تمام زمینه ها نه لزوما مادیات حتی یه کمک کوچیک یا همفکری نداشتن.از ابتدای زندگی کوچکترین  رسم و رسومات انجام ندادن و گفتن ما بلد نیستیم . البته نخواستن هم که یاد بگیرن یا امتحان کنن.

کلا منم آدمی بودم که خودم درگیر این مسائل نمیکردم و حس میکردم این مسائل بی اهمیت هستن اما الان با مرور گذشته میفهمم که باید دقت میکردم.

خودش آدم ساکت و آرومی بود اما هیچ دوست و رفیقی نداشت..0

شروع کردم برنامه ریزی مالی و ... کردن تصمیم گرفتم با این وضعیت یه عروسی مختصر بگیریم. وام ازدواج خودمم دادم بهش که یه خونه اجاره کنیم، پس اندازهایی که بعد از خرید جهیزیه مونده بود هم دادم و ...

زندگی مشترکشروع کردیم قرار بود اون کرایه خونه بده بعد 4 ماه گفت نمیتونم و سخته، خودش با پدرم صحبت کرد که دو سال بریم خونشون تا پول جمع کنیم با اینکه خیلی سختم بود تمام جهزیه ای که با عشق خریدم جمع کردم، حقوقم از اون بیشتر بود یادمه یه بانک پاسارگارد نزدیک سرکارم بود حقوقهامون میزاشتم بانک.

بعد دو سال کفشهای آهنی پام کردم و خیلی جاها رفتیم دنبال خونه بل اخره با فروش طلاهایی که تماما کادوهای عقد البته از طرف خانواده خودم بود یه خونه خیلی کوچیک با وام مسکنی که برادرم لازم نداشت و بهمون داد، موفق به خرید خونه شدیم.

بعد از کلی دوندگی و .... دخترم باردار شدم.

روزای بارداری گذشت و ...آرنیکای من یکسالش شد و حقوق بیمه بیکاری من تموم شد، چندباری پیشنهاد دادم اگه میتونی یه شغل دیگه هم داشته باش. ساعت 4 میومد خونه و حس میکردم ما مسئولیم در مقابل فرزندمون، اما قبول نکرد بهش پیشنهاد ادامه تحصیل دادم خودم شبها بیدار بودم و جزوهاش میخوندم و خلاصه میکردم بارها خوابش میبرد پای کتابش و هی بیدارش میکردم که درس بخونه با هزار زحمت و ...کسی که از ریاضی هیچی بلد نبود و من از ابتدایترین متد آموزش شروع به آموزش دادن بهش کردم بل اخره تونست مدرک بگیره.یادمه حتی برای سرکارش نشستم تمام موارد  سوالهای احکام و ... خلاصه نویسی کردم تا بتونه تو 

بعدش اصرار کردم بره گواهی نامه بگیره .آخ چه پدری ازم در اومد تا بل اخره گواهی نامه گرفت وسط کار رها مرده بود شخصیتش طوری بود که نباید بهش میگفتی این کارو بکن بسیار حساس بود و ناراحت میشد با هزار ترفند اونم کرفت و خودم کلی بهش اعتماد به نفس دادم این وسطها اتفاقات ریز و درشتی میافتاد که منم آدم ریز بینی نبودم حس میکردم آدم با پشتکار میتونه به همه چیز برسه.

تصمیم گرفتم حالا که فرزند دارم و تایم زیادی برای کار ندارم تو یه رشته دیگه شروع به تحصیل کنم. رشته دانشگاهیم آموزش زبان بود اما ایندفعه رشته برنامه نویسی وب شروع به خواندن کردم و با معدلهای بالا با وجود بچه و ... هر ترم قبول میشدم .

بعد از دانشگاه شغل پیدا کردن اونم تو رشته تحصیلی و بدون سابقه مار مرتبط سخترین کار ممکن بود .نمیخ.ام از جزئیات بگم اما تو کار و ...پیشرفت کردم.

بیشتر حقوقم سعی میکردم پس انداز کنم یا با خریدن طلا برای آینده برنامه ریزی کنم خیلی مخالف بود و آدمی بود که تو لحظه زندگی میکرد.

با این وجود باز فکر خونه بهتر اومد تو سرم و ...

اما پولمون باز کم بود پس دوباره تصمیم گرفتیم بریم خونه پدرم تا هزینه ها کمتر بشه و یه خونه پیش خرید کردیم و ... تو همون سالها اولین خیانتش اتفاق افتاد.

سعی میکنم فردا ادامه بدم چون تو این یکی دوماهه اخیر انقدر اتفاق تو زندکیم افتاده که حس میکنم قبل از رفتنم از این دنیا باید ثبت بشه.

پسندها (3)

نظرات (0)