آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

آرنیکا تمام نا تمام من

 
دست هایم را دایره وار دور دلت حلقه می کنم
عزیزکم!
مبادا فکر کنی "داستان ِ اسارت" است.
این حکایت را به "مراقبت" تعبیرش کن ...

تولدی دوباره در زندگی ما

از این به بعد فقط از آینده مینویسم و نوشته‌های گذشته هم پاک میکنم .  هر آنچه که می‌توانستم و در توانم بود همیشه برای زندگی بهتر برای خود و فرزندم انجام دادم. انگلیسی‌ها می‌گویند «بدبختی ته ندارد.»  زندگی شاید لحظه به لحظه مرگ و دوباره زنده شدن باشه. روزگاری که سخت گذشت شاید برای رنج مرگ از آنچه بودم، بوده است و حالا خود را برای زنده شدن به چیزی بسیار بهتر آماده میکنم !   ...
29 بهمن 1398

حالا که تو در کنارم نیستی مینویسم4

بعد از بیان نخواستن ادامه زندگی از جانب همسرم، من در بهت و شک بزرگی قرار گرفتم به طوری که همکارام متوجه غم صورتم شده بودن. تصمیم گرفتم به مشاور مراجعه کنم و شرح زندگیم با جزییات براش تعریف کردم، مشاور بعد از اتمام حرفام گفت همسرت و شخصیتش خیلی خوب یادمه گفت بیش از 10 جلسه پیشم اومده، گفت شخصیتی بودن که با انسانها ارتباط برقرار نمیکردن اما بینهایت خودش به صورت افراطی با چیزهای دیگه سرگرم میکرد مثلا با نگه داری گل یا ماهی  .. و البته افراط زیادی میکرد.اما این شخصیت به سختی حرف میزد بطوری که مشاور گفت من از هر راهی که رفتم به سختی میتونستم از ایشون حرفی بشنوم!! خب اینا چیزایی بود که خودم میدونستم و فکر میکردم با این سرگرمی ها حداقل دیگه به...
28 شهريور 1398

حالا که تو در کنارم نیستی مینویسم4

اون خانم حتی بعدها به من زنگ میزد و ناسزا میگفت . برعکس شده بود اون اومده بود تو زندگی من بهم توهین هم میکرد. یه شوهری داشت که من آخرش نفهمیدم شوهرش هست یا نه میگفتن صیغه هستیم خلاصه اون آقای به اصطلاح شوهر بسیار اون خانم دوست داشت الان فکر کنم همه میگین خدا شانس بده. شوهرش زنگ زد میخوام باهاتون صحبت کنم و ادرس یه کافه نزدیک یوسف اباد داد پیش خودم گفتم بهتره تنها نرم اونجا. تماس گرفتم با پدر همسرم و شرح ماجرا دادم . پدرش به نظر فرد منطقی تری میومد و گفت من باورم نمیشه که شما مشکل داشته باشین خلاصه بعد از تایم کاری رفتم اون به اصطلاح شوهر ببینم که هرچقدر منتظر پدر همسر شدم نیومد و زنگ زدم که من بیرون کافه منتظرم، خیلی راحت گفت حس میکنم اونطرف...
26 شهريور 1398

حالا که تو در کنارم نیستی مینویسم3

قبل از اینکه خیانتش مطمئن بشم، ازش خواستم به زندگیمون توجه کنه احساس کردم من زیادی درگیر کارم شدم و وقتی میام خونه اونم سرش زیادی تو گوشیشه البته فقط مشکلات مالی نبود که من به کار و درس خوندن اجبار کنه، آدم بینهایت ساکت و سردی بود . اهل تفریح و هیجان و ... نبود .دوست داشتم تمام ساعت تو خونه باشه و کارتون ببینه. من علاقه ای به فیلم دیدن نداشتم چه برسه به کارتون اونم در این حد افراطی. خلاصه یه روز تو تلگرام بهش گفتم بیا تغییر ایجاد کنیم. گفتم زندگیمون داره دچار بحران میشه ازم خواست بره بیرون، تعجب آور بود برام .با ما بیرون نمیرفت حالا چی شده بود. رفت و تا ساعت 5 صبح نیومد چندبار زنگ زدم صدای یه خانم شنیدم. انقدر تو جامعه بودم ...
24 شهريور 1398

حالا که تو در کنارم نیستی مینویسم2

یادم میاد زمانی که ازدواج کردم همسرم حتی پول انگشتر نشون نداشت من همیشه از زمان دانشجویی سرکار میرفتم فکر میکردم این مرد آروم و ساکت میتونه من خوشبخت کنه پول انگشتر دادم وگفتم ببر خونه فردا موقعه بعله برون بیار. شب زنگ زد گفت زنعموم گفته چه انگشتر سنگینی براش خریدی! سالها بعد وقتی به مادرش گفتم، گفت وقتی زن میخواد بگیره یعنی پول تو جیبش داره !!! برام سخت بود بی تفاوتی خانواده اش در تمام زمینه ها نه لزوما مادیات حتی یه کمک کوچیک یا همفکری نداشتن.از ابتدای زندگی کوچکترین  رسم و رسومات انجام ندادن و گفتن ما بلد نیستیم . البته نخواستن هم که یاد بگیرن یا امتحان کنن. کلا منم آدمی بودم که خودم درگیر این مسائل نمیکردم و حس میکر...
23 شهريور 1398

حالا که تو در کنارم نیستی مینویسم

دخترم شاید روزی من در این دنیا نبودم یا بینمان فاصله بود. مینویسم برای روزاهای آینده که تو قضاوت کنی. الان که دارم مینویسم از گذاشتن عمرم برای یه زندگی نافرجام بسیار غمگینم. در تمام مدتی که مشغول کار و ... بودم تو رشد کردی چند روز دیگه وارد دومین مرحله تحصیلی (کلاس دوم دبستان) میشوی. میدانی چیست هیچ چیز غمگین تر از این نیست که برای اینکه حقم را در زندگی نگیرم تو را فرزندم را اهرم کنن و اجازه دیدن فرزندم را ندهن. به من تهمت بزنن، دروغ بگویند فقط برای اینکه از حقم بگذرم.مردی که خودش دنبال عشق و ... رفته ما رو ترک کرده حالا تو را از من بگیرد، بگوید اگر میخواهی فرزندت را ببینی باید از حقوقت بگذری. اما من به تو استقامت و قوی ب...
23 شهريور 1398

ورود به مهر 96

روزهای زیادی گذشته و ما در جریان زندگی فرصت کافی برای به روز رسانی وبلاگ آرنیکای عزیزم رو نداشتیم بهرحال مادر شاغل داشتن هم چین مشکلاتی هم داره. در حال حاضر در جابه جایی خانه به سر میبریم و احتمالا آرنیکای من از امسال وارد مهدکودک و پیش دبستانی میشه. زیبای من بزرگ شده و من هم چنان خداروشکر میکنم برای داشتنن این موهبت الهی. دخترم دوستت دارم و امیدوارم این وبلاگ ثبت خاطراتی خوب برات باقی بماند.   ...
29 شهريور 1396

آرنیکا

امروز بعد از مدتها و بطور اتفاقی وارد وبلاگ آرنیکا شدم .چقدر زمان زود میگذره و این مدت اصلا فرصت نشد سر بزنم.آرنیکا من داره بزرگ میشه روزها که من سرکارم پیش مامانی هست .فروشگاه رفتن و دیدن آشپزی رو دوست داره امروز میگفت دوست داره بزرگ شد دندون پزشک بشه تولد سه سالگی رو تقریبا دو هفته پیش براش گرفتم و از این روزهاش باید بگم کارتون باب اسفنجی دوست داره و بازی با فاطمه سادات جزو علاقمندی هاش است.دخترم  می خوام بدونی دوست دارم و همیشه در قلبم هستی. ...
22 ارديبهشت 1395